" فریدون مشیری "
يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ
نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز ، جادوی آن بوی خوش ، طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان و جان را در بوی تو گل شناور کرد.
در آستانه ی در
به روح باران می ماندی ،
از طراوت محض!
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی :
" تنها نبینمت!"
گفتم :
"غم تو مانده و شب های بی کران با من"
۹۱/۱۰/۱۷