کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

اِلـــهـی و ربّـی مـَـن لـی غیــرُک ...!

سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۱۱ ق.ظ

 

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،

تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری،

در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد،

حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!

روزی دوستی به دیدنش آمده بود

پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است!

درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی،

زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم

اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.

او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد،

کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم.

میدانی چه طور این کار را میکنم؟

اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود.

بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم

تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم.

بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم،

بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد.

فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد.

یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد.

حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود.

میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد.

ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام

و گاهی به شدت احساس سرما میکنم،

انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد.

اما تنها چیزی که می خواهم این است:

“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…

اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن ...!”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۰۷
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

نظرات  (۳)

۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۸ نرگس جـــــــــــــون
حـقـیـقـت دارد !

کافـی سـت چــمـدان هــایــت را ببــندی

تــا حــاضـر شــونــد ، هـمه

بـــرای ِ از یـــاد بــُـردنــت !

آنـکه بــیشتـر دوستـت میــدارد ، زودتــــر !!!!!!!!!!!!
سلام بانوی زیبا
اخه دل ما ادما که از فولا د نیست بخواهد هرضربات مهلک وکشنده رو تحمل کنه ودم نزنه تا اونهم ابدیده بشه مگر میشود؟؟؟ بابا این دله نه اهن .ضمنا این دل انقدرخوندیده شده دیگررمقی برای ابدیده شدن براش نمانده امیدوارم یه عده اینو وافعادرک کنند والکی زخمی دیگربرایش نزنند.
سلام
لینک شدی
دوست داشتی منو لینک کن
مطلب زیبایی بود
ممنون که نظر گذاشتی
میلاد مبارک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی