● یکے در آرزوے دیــــدטּ تــوســـت
● یکے در حسرَت بوسیدטּ تــوست
● ولے مــטּ ســــاده و بے ادعایـ َم تمام هستے َم خندیدטּ تــوست[♥]
من از مردن نمی ترسم
که تو صد بار سوزاندی،تمام تارهایم را،
تنیده خسته و بی کس،به پود اشکهای سرد و مهجورم،
من از مردن نمی ترسم
که من آن لحظه ای مردم،که چشم بی حیایم در نگاهت دوختم،
تا نگاهم را بفهمی من هزاران بار دیگر سوختم،
من از مردن نمی ترسم
اگر مردن همان باشد،که من صد بار فهمیدم،
به شبهایی که با یادت،دعای توبه می خواندم،
من از مردن نمی ترسم
که شاید رفتنم بهتر،از این دنیای فولادی،
به آنجایی که مرهم هست،برای زخم تنهایی
ولی اقرار میدارم،اگر حتی نمک باشد،نگاهت را برای زخم قلبم،بیشتر دوست میدارم
من از مردن نمی ترسم
کنار مرده ام ای کاش،نقشی از چشمان عشقم بود،که شاید باورم میکرد،
و یک بار از دلش میگفت:تو را من دوست میدارمبرای لحظه ای من هم
و شاید تا ابد جانا ... زنده می ماندم ..!
حــال و روز زنــدگــی مـن را ،
وقـتــی نبـاشـی
یــک کـلمه تــوصیــف می کنــد
الـفـــاتحه..!
هر روز با هم دعوا داشتند
ولی زورش به او نمی رسید...!
نمی دانست چه کند،
با خودش گفت می روم شکایت می کنم...
کتاب مفاتیح را برداشت و آن را باز کرد:
«الهی الیک اشکو نفساْ بالسوء اماره...»
خدایا به تو شکایت می کنم از نفسم..!
سلام بر فطـــــــــر..!
عید به ثمر نشستن نهال عطوفت، در شوره زار جان های خسته
به نماز می ایستم و پنج تکبیر می زنم بر دنیا و هر آنچه مرا از نوازش نسیم رحمتت دور می سازد.
می خواهم حسن ختام میهمانی ات، ابتدای آشنایی تازه ام با تو باشد.
اکنون به مدد عبورم از باغ صیام،
عطر گل های تازه عبودیّت را آن چنان در سر دارم که بیدارتر از همیشه، می بینمت.
چه شیرین است طعم میوه های آسمانی تو،
آن هنگام که دست بر قنوت نماز عید بر می داریم و تو را زمزمه می کنیم:
اَنْ تُدْخِلَنی فی کُلِّ خَیر..!
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
این روزها میگذرد
.
.
.
ولی من از این روزها نمیگذرم..!