یابن طه ،یابن یاسین ،یابن شمس وذاریات
السلام ای سر بریده یاقتیل العبرات
الاسلام ای صاحب عزا و صاحب الزمان
محرم اومد از راه
محرم اومد از راه
کاش امسال با نگاه تو
کاش امسال تشنه جون بدم در بین قتلگاه تو
چه میعادگاه خلوت و زیبایی! اسماعیل، در دستهای اراده ابراهیم. سر اسماعیل، در آغوش پدر
و نگاه اسماعیل، نه به چشمهای پدر، که به آن سوی ابرها و آسمانها
و خدایی که چند لحظه بعدتر را بهتر از همه میدانست.آنروز، نه گلوی اسماعیل بریده شد
و نه ابراهیم پدری را بر بندگی ترجیح داد. تنها رضایت و سرسپردگی به «او» بود که بیداد میکرد،
پس به رسم نمایش سرفرازی و قبولی، گوسفندی ذبح شد.از آن روز بزرگ و باشکوه تاکنون،
جشن میعاد اسماعیل و ابراهیم با فرمان پروردگار، هر سال و هر قربان، تکرار میشود
که جشن دلدادگی و شیدایی است و در دل ایمان مومنان دوست، آذین پرنشاط قرب و دیدار،
بسته میشود. عاشقان عیدتان مبارک باد!
من پرنده سرما زدهای هستم که در قفس تنگ دنیا گرفتار شدهام.
سالهاست صدایم آوازهای مهربانی را از یاد برده است.
یادم نمیآید چگونه سالها پیش از این، صدایت میکردم. کاش دوباره آفتاب،
مهربانی تو را بیمضایقه بر من بتاباند! سالهاست آسمان، روی پلکهایم سنگینی میکند.
سالهاست که دیگر نمیتوانم در نیهای خسته، شور بدمم. دستگیری ام کن
تا بتوانم همه فاصله های با تو را قربانی کنم کمکم کن تا این سفر چند هزار ساله را از میان بردارم
شانه های متلاطم امروز، از مرور اشکهای حسین علیه السلام آمده است
گُلِ آوایی در رگانِ لحظه های دشت جاری است
هوای تبدارِ عشق از دلِ کلمات عرفات برمی خیزد
هر واژه، قطعه فراگیر شوق و دریایی پر از مرهم بر کویر دلتنگی ها است
بضاعت خیسِ دلدادگی و وصالِ در دسترس است
معبودا! پاره های دل ما را با حاضران در وادی آسمانی عرفات، قرین ساز
و با قلم گرفتن بر خطاهای دیروز،این قطراتِ اُنس را ره توشه فردای معادمان کن
آمین یا رب العالمین ملتمس دعای خیرتان . . .
زندگی لاف پریشانی همین دنیای ماست
زندگی منزل به منزل در سکوتی آشناست
در کویر زندگی ،خار و خس دنیا شدیم
در جوانی گرد پیری را چه شد برداشتیم
در سکوت سایه ها نبض زمان را دیده ایم
دردهای کهنه و رنجور دنیا ماندنی است
زندگی درگیر رفتن ها و ماندن ها شده
از دوری تو جانا چندیست پریشانم در هجر غمت ای جان از عیش گریزانم
چون هدیه کنم جان را در راه وصال تو؟ در بادیه ی عشقت چون مورو سلیمانم
ای سلطنت عشقت در مورو ملک یکسان دردرگهه تو سلطان من بنده ی گریانم
اشک است روان ازچشم،خون است روان ازدل از دیده و دل هر دم من دست به دامانم
تا کی بنشینم من پیش در کوی تو رحمیبنما بر من ،ای سرورو سلطانم
بسیار بزرگانند در حسرت دیدارت من پیش بزرگانت یک بی سرو سامانم
سخت است برای من آنقدر فراق تو گویا که به هر لحظه صد سال به زندانم
گویند تحمل نیست در کودک کم طاقت در راه غم عشقت من کودک نالانم
وقـتــی .. مـی نـویـســـم فـقـــط بـرای تـــــــو، ولــی؛
هـمــه مـی خـوانـنــد الّا تـــــو ........
ایخداااااااااااااا
خسته ممممممممممم
"کمکم میکنی؟!"