کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است


دیگر نکن تلاش به آنجا نمی رسی


رودی تهی شدی که به دریا نمی رسی



آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

حتی حساب فاصله ها را نمی رسی



گفتم که عشق آخر دنیاست ، صبر کن

یک دست بی صداست ، تو تنها نمی رسی



از آن مسیر جاده به بن بست می رود

نفرین که نه ، نمی کنم ، اما نمی رسی



تنها شدن عذاب کمی نیست مرد ِ من

هرگز نگو به روز مبادا نمی رسی



یک روز می رسد که تو گم می کنی مرا

در خواب می روی و به رویا نمی رسی



با این که دل شکسته تر از هر شبم ولی

در این تصورم که " تو فردا نمی رسی؟. . . "
" مرضیه خدیر "
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۲۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

کاش بودی تا دلم تنها نبود

غمزده ، افسرده حال اینجا نبود



کاش در عشق من و تو نازنین

اینهمه شاید، اگر، اما نبود



فرض کن حسی به نام عشق نیست

فرض کن حسی میان ما نبود



من تفال می زدم، حافظ نوشت

حاصل جمع تو و او، ما نبود



کاش می شد لااقل مرز وصال

انتهای وسعت دریا نبود



ماه شبهای منی ، من دیدة ام

ماه شبها اینهمه زیبا نبود



کاش بودی تا دلم تنها نبود

کاش بودی تا غمت اینجا نبود
"سید قاسم نظام"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۴۴
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://www.img4up.com/up2/010492231415424.jpg


واژه ها را می فریبم

وزن ها را

با صدای خسته ای جا می گذارم

در دل شب های پاییزی، به جای چشم هایت

یادی از بی همزبانی می نشانم

روبه روی این همه دلتنگی و ناباوری ها

جمله ها را با سرانگشتان ِ تنهایی، به نامت می زنم

غصه هایم را از این دنیا به نامت می زنم

با دلی لرزان

به نامت، قفلی از غم می زنم

واژه ها را، وزن ها را

هر چه در دنیای شعرم خفته است

با غم دوری، به نامت می زنم

نام تو، معنا برای امتداد ِ زندگی ست

من تمام ِ لحظه هایم را به نامت می زنم

لحظه هایم خالی از دیدار توست

لحظه ها را من به امیّدِ نگاهت، رو به فردا می برم

خانه و کاشانه ام ویرانه اییست

من به امیّد ِ حضورت، خانه را غرق تمنا می کنم

از نگاهم دور ماندی

- وای بر من از غمِ این لحظه ها !

من دلم را با امیدِ لحظه ی دیدارِ تو

لحظه ای آرام و ساکت می کنم

جنسِ من هستی

دلت همرنگ من !

غمت همسنگ من !

همزبانم، لحظه هایم را ببین !

ماتمِ این روزهای خالیِ من را ببین !

لحظه هایم

پیچ و تابش دیدنی است !

پوچی ام بی تو، در این شهر شلوغ

با تمامِ خستگی ها

قصه هایی خواندنی است !

هر کدام از لحظه ها، یک عمر بر من می رود!

قصه ی این لحظه های پیر هم

افسانه ای ناگفتنی است !

من زبانم در دهانم خشک مانده

بس که در هر جای شهر،

در میان ازدحام این همه بیگانگی

با خودم نجواکنان می گویمت:

با که گویم ؟

این دردها ناگفتنی است !

همنشین، ای همزبان لحظه های زندگی

دوری ات سنگین تر از تاب و توانِ من برای زندگی است

من که در چشمان تو کوهی مقاوم بوده ام

سنگر پر سنگ ِ تو، بر روی غمها بوده ام

حال باید بینی ام " . . ." جان! :

چون غباری مانده ام در دست ِ باد!

بی توان و بی اراده رو به هر سو می روم !




چون تو از ره می رسی:

در میان ِ قاب ِ در

لحظه ای دور از تمام خواب ها

پیدای پیدا می شوی

من در آغوشت کِشَم !

پشت ِ تو

در روی هر چه هست می بندم به شوق !

با حضورت، خانه ام روشن شده !

پشتِ این در هر چه می خواهد، شود !

زیر و رو گردد تمام شهرها

لحظه ای ویران شود هر جای این ویران سرا !

 حالا بگو :

-تا تو را دارم میان ِ قلب خویش

با تلاطم در میان شهرها

این همه بلوا و غوغا

این همه کمرنگ ها، پررنگ ها

این همه دنیای درد و رنج و این نامردها

غیر چشمان ِ تو با حس حضور گرم تو

یا که حتی دلهره، جز از غم ِ فردای تو

با کدامین دردِ بی معنا در این دنیا ، مرا کاری ست باز ؟

گر نباشی در بَرَم

معنی ِ هر لحظه ام

غیر از این فریادهاست ؟
" طلیعه نوروزی "

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۵۱
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


گاهی اوقات انسان مجبور می شود


بعضی از آرزو های خود را

در قبرستان فراموشی چال کند

و آنها را با اشک و بغض هایش آبیاری کند

وقتی حرف های تلخ و چرکین را

از کسانی می شنوی که هیچ انتظارش را نداری

از درون خرد می شوی

و حتی توان گریستن هم نداری

وقتی حرف های غیر منتظره ای می شنوی

زخمهای دلت چرک می کند

و دیگر با هیچ مرهمی التیام نخواهد یافت

من می دانم این حرفها خوب نیست

اما نمی دانم چرا نمی توانم این حرف ها را نزنم

شاید زخمهای دلم چرکین شده اند

و نیاز به درمان دارند

و چه درمانی بهتر از . . .

مثل همیشه حرف آخرم و آخر حرفم را

با بغض می خورم ، عمدی است

گریه های خود را ذخیره کرده ام

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه تقویم روزی به اسم روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد ،

روزی شبیه دیروز ، روزی شبیه فردا

روزی درست عین همین روزهای ماست . . .

« تمام حرفهایم برای توست »
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۳۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


دلتنگی ام را از تو پنهان می کنم ، برگرد

هر جور باشد چهره خندان می کنم ، برگرد



با اینکه از این گریه های غم گریزی نیست

بعد از تو آن را زیر باران می کنم ، برگرد



بوی نوازش های دستان تو را دارد

گیسوی خود را تا پریشان می کنم ، برگرد



آرام می گیرد در آغوشم به جای تو

بغض غریبی را که مهمان می کنم ، برگرد



از من سراغ بوسه هایت را نمی گیرند

وقتی لبانم را پشیمان می کنم ، برگرد



بی تو دلم را می سپارم دست پاییز و

این خانه را مانند زندان می کنم ، برگرد



قصدت اگر خاموشی این جسم بی جان است

کار تو را این بار آسان می کنم ، برگرد

"مرضیه خدیر"

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۲۲
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
میلاد دو نور(رییس مکتب و رییس مذهب) مبارکباد

http://reza14eshg.persiangig.com/image/%D9%85%D8%AF%DB%8C%D9%86%D9%87.jpg


ایشاالله عیدی این ایام ,

تذکره زیارت مکه معظمه و مدینه منوره و عتبات عالیات باشه. امین

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۵۲
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://www.irfreeup.com/images/88873542317525533399.jpg


می سرایم این بار ، یک غزل از شادی

با دلی غمدیده

می نویسم این بار قصه ی آزادی

شاید آرام شود ، دل بی کینه ی من

نشود بار دگر شعرم ، آیینه ی من

می نویسم شاید مردم دهکده ی غصه و غم

یک نهال از شادی بر دل خود کارند

و دل صخره و سنگ پراز احساس شود

کوه عاشق شود و

دل دریا بتپد

می سرایم شاید

عشق ارزان نشود

هیچ یاری دگر از خاطر یاری نرود

خاطر هیچ گل از خار مکدر نشود

شاید این بار کبوتر شوم و

زیر بارن نگاهت آرام

پر به آنسوی افق ها بکشم

تا که شاید

پس از این دوری تلخ

قدری احساس مرا درک کنی

می سرایم شاید

هیچ چشمی دگر ابری نشود

شاید آن خاطره سبز بهار

در دل این سرما باز تکرار شود . . . !

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۸۹ ، ۰۶:۴۲
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ