کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

۶۲ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

در این   ظلمت شب   اندوه   تنهائی 

 

 چه می پیچم    بخود  چون  پیچکی   بر شاخهء هستی  

 

 چه میسوزم به سان هیزمی در آتش عشقی توان فرسا

 

ز در   جانفزای    قلب     محنت بار!

 

 و می پرسم  ز تنها شاهدم در این شب غمگین تنهایی

 

خداوندی   که   بیدار است   و می بیند   سرشگم    را

 

:چرا آخر نمی میرد دلم 

 

در بی کسی های شب اندوه؟!

 

و آخر   از  چه  رو  

 

 این    عاشق    سرگشتهء  غمگین

 

نمی یابد  بد ل   ا مید   وصلی را؟؟؟!!! 

 

بامید   خداوندی   که هرگز  قلب  انسان را

 

ز خود نومید و ا ز درگاه خود رانده  نمی سازد

 

چرا  همچون  پرنده  بر  سر بام   دل انسان

 

به شور  و رغبت  و شوقی  فزون بنشست

 

؛ امیدی سرخ؛ به نام عشق ...

 

 و ناگه   پرکشید   و   رفت ...

 

؛( بدون آنکه خود خواهدو پریدن را )؛!

 

کسی   او   را   پراند  ...........

 

و دست او همواره پنهان است

 

چه  نامم  این   پریدن  را؟!

 

بگویم دست تقدیر است؟!

 

ولی   هرگز    نمیدانی !!!

 

ز چشم آدمی پنهان فقط این نیست!

 

گهی دیدن  ، شنیدن،    باز پرسیدن

 

و  تنها   ؛ هیس؛ !!!     ساکت باش

 

خدا   اینگونه   میخواهد!!!

 

ولی در باور من نیست

 

به من  تنها  بگو  یارب

 

اگر نتوان  توکل بر  تو هم   کردن

 

چه سان باید در این ظالم سرای

 

 دو ن نامردی... به اسم زندگانی

 

؛ زنده بودن ؛ را ... توان بخشید؟!

 

و بر نومیدی دل چیرگی چّون داشت؟!

 

اگر دل از تو هم نومید باید کرد؟!

 

که   این  دیگر  توانم    نیست!!

 

بگو  یارب  چه  معنایی   است؟

 

تضاد اینهمه  اندیشه و اعمال؟!

 

کدامین باور ی اینگونه پا برجاست؟!

 

که با یک باور دیگر ...

 

به ویرانی نیانجامد؟!

 

و دیگر بار،به  سرگردانی آدم نیانجامد؟!

 

که حیران مانده در هر باوری ...     

 

 پر شک و  پر  تردید !!!!

 

کدامین راه ...  کدا مین فکر ... 

 

  کدامین عشق...کدامین غم

 

به راه رستگاری ره برد آخر؟؟!!!

 

تو آخر با دل انسان چه ها گفتی!!!

 

چه ها  کردند.... چه ها    دیدیم!!!

 

تو میگفتی که نشکن قلب انسان را

 

اگر  چشم امیدی  بر تو    می بندد

 

     ؛تو   خود گفتی؛!

 

اگر بر هستی خود عشق می جوئی،

 

 فروتن باش!

    و بر آنچه ز من داری     ...مشو مغرور

 

و بآن   ظلم و جوری  را ...  

 

مکن بر  دیگران هموار!!

 

         ؛خود گفتی؛!!

 

که   هرگز   آنچه  را    بر   خود نمی خواهی

 

برای دیگران خواهان  مشو از روی بد خواهی

 

خودت درس درستی را  معلم بودهای عمری!!!

 

      بگو   یارب...   بگو یارب

 

چرا اکنون مرا اینسان پریشان می نهی بر جای؟!!!

 

ز حیرت لحظه لحظه باز می پرسم

 

ز خود این پرسش دیرینه را هر دم

 

کد امین راه....کدامین راه.... را باید

 

به راه زندگی پیمود؟!

 

همان راه درستی را ...  که گر   پیمودنی باشد

 

سرانجامش به ناکامی نباشد باز!!!

 

وگر این گفته ها را ناشنیده بایدم پنداشت

 

چرا گفتی؟! ...که سرگردان بمانم در ره رفتن

 

ببینم صد تمسخر را ... که میگویند:

 

چرا ساده لوح و خوش باوری اینسان؟!

 

و آنهم در چنین دنیای تزویری!!!

 

ز این خوش باوریهایت حذر کن

 

تا که نشکستی ... بدست مردم دنیا!!! 

 

"خـــداونـــدا "

 

و گر باید چو آن آویزه  بگوش خود نگه  دارم

 

تمام گفته هایت را

 

چرا پایان آن اینگونه غمبار است؟!

 

که اعمالش مرا در نزد  دنیای دروغ و ظلم

 

به مجنونی کند شهره؟!

 

چرا یارب نمی یابم ، رهی تا بازبگشاید

 

ره   بر تو رسیدن را؟!

 

بدون آنکه در دیوانگی شهره شوم آخر!!!  

 

چــــرا یـــارب

 

چرا   یارب  هر آنکس راه تو پیمود

 

به نزد  دیگران  هرگز نشد   باور؟!

 

چرا یارب دروغ و نا درستی ها

 

به  چشم  و قلب   انسانها خوش آیند است؟!!!

 

"چو میگوئی دروغی"...باورت دارند!!!!

 

چو میگوئی حقیقت را ....  ترا دیوانه پندارند!!!

 

و با یک سادهء جا مانده از دنیا

 

که   از  رنگ فریب   مردم دنیا

 

نمیداند کلامی را ...

 

نمی بیند به دنیا  دام و صیادی !!

 

"اسیر خوش خیالی های رویائیست

 

ترا هر دم به رنجی ...سخت آزردند

 

و یا با دیدهء تردید ...ترا زیر نظر دارند

 

که او دیگر چگونه آدمی در بین انسانهاست

 

چو ؛ او؛ دیگر میان مردمان کمیاب و نا پیداست!!!

 

و شاید زیر این چهره ...

 

فریبی تلخ پنهان است!!!

 

عجب دنیای غمناکی...

 

عجب دنیای غمناکی!!!

 

عجب در اینهمه پندار بی سامان ...

 

میان مردمی دور از تو ای یارب......

 

مرا خود رهنمایی کن ...

 

که بس آ زرده از این مر دمان هستم

 

و بس دلتنگ!!

 

و بس بی همزبان... تنها!!


خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااا میشنوی؟؟؟

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۸۹ ، ۰۰:۴۸
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ



دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

- دانسته-

بیازارد !

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۹ ، ۱۲:۴۹
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی



حالیا عکس رخ ماست در آیینه جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی



دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی؟



تشنه خون زمین است فلک وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی



بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی



حق بدست دل من بود که در معبد عشق

سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی



لب فرو بند که چون سایه در این خلوت غم

با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۹ ، ۱۲:۱۹
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

گلدونه های اطلسی حس قریب بی کسی

تو چادر سیاه شب پر میشم از دلواپسی

دلم!

دلم گرفته از خودم خودم اسیر غم شدم

شدم غریب قصه خودم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۷
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
به دادم برس ای اشک


دلم خیلی گرفته


نگو از دوری کی


نپرس از چی گرفته


منو دریغ یک خوب


به ویرونی کشونده


عزیزمه تا وقتی


نفس تو سینه مونده


تو این تنهایی تلخ


من و یک عالمه یاد


نشسته روبرویم


کسی که رفته بر باد


کسی که عاشقانه


به عشقش پشت پا زد


برای بودن من


به خود رنگ فنا زد


چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن


برای اون که سایه س همیشه رو سر من


کسی که وقت رفتن


دوباره عاشقم کرد


منو آباد کرد و


خودش ویرون شد از درد


بدادم برس ای اشک


دلم خیلی گرفته


نگو از دوری کی


نپرس از چی گرفته


به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم


با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم


هنوز سالار خونه س پناه منه دستاش


سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش


به دادم برس ای اشک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۸۹ ، ۲۱:۱۴
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

در آمد از در


بیگانه وار سنگین تلخ


نگاه منجمدش


به راستای افق مات در هوا می ماند


نگاه منجمدش را به من نمی تاباند


عزای عشق کهن را سیاه پوشیده


رخش همان سمن شیر ماه نوشیده


نگاه منجمدش خالی از نوازش و نور


نگاه منجمدش کور


از غبار غرور


هزار صحرا از شهر آشنایی دور


نگاه منجمدش


همین نه بر رخم از آِتی دری نگشود


که پرس و جوی دو نا آشنا در آن گم بود


نگاه منجدش را نگاه می کردم


تنم ازین همه سردی به خویش می پیچید


دلم ازین همه بیگانگی فروپاشید


نگاه منجمدش را نگاه میکردم


چگونه آن همه پیوند را ز خاطر برد ؟


چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد


چگونه آن همه خورشید را به خاک سپرد


درین نگاه


درین منجمد درین بی درد


مگر چه بود که پای مرا به سنگ آورد


مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد


به خویش می گفتم


چگونه می برد از راه یک نگاه تو را


چگونه دل به کسانی سپرده ای که به قهر


رها کنند و بسوزند بی گناه تو را


نگاه منجمدش را نگاه می کردم


چگونه صاحب این چهره سنگدل بوده ست


دلم به ناله در آمد که


ای صبور ملول


درون سینه اینان نه دل


که گل بوده ست

              فریدون مشیری>>
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۹ ، ۲۰:۲۵
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد


گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد


بسوختیم در این آرزوی خام و نشد



که دید در راه خود پیچ و تاب دام و نشد


پیام داد که خواهم نشست با رندی


بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد


به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم


که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد


فغان که در طلب گنج نامهٔ مقصود


شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد


دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور


بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد


هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر


در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

                              فریدون مشیری>>

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۹ ، ۱۷:۳۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است



در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است


نمیدانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد



خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد



گهی در خاطرم می جوشد این وهم

ز رنگ آمیزی غمهای انبوه



که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه



فغانی گرم و خون آلود و پردرد

فرو می پیچدم در سینه تنگ



چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ



سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

نهان در سینه می جوشد شب و روز



چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگرسوز



پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه



چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه



درون سینه ام دردی است خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم




غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

>

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۹ ، ۱۶:۵۵
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۲۳:۱۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

یار با ما بی‌وفایی می‌کند

بی‌گناه از من جدایی می‌کند


شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا

جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی

با غریبان آشنایی می‌کند


جوفروشست آن نگار سنگ دل

با من او گندم نمایی می‌کند


یار من اوباش و قلاشست و رند

بر من او خود پارسایی می‌کند


ای مسلمانان به فریادم رسید

کان فلانی بی‌وفایی می‌کند


کشتی عمرم شکستست از غمش

از من مسکین جدایی می‌کند


آن چه با من می‌کند اندر زمان

آفت دور سمایی می‌کند


سعدی شیرین سخن در راه عشق

از لبش بوسی گدایی می‌کند

                        >          

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۸:۵۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ