یار بی دردی غیر و غم ما می داند
می کند گرچه تغافل همه را می داند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر
پادشاهیست که احوال گدا می داند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این
که جفا می کند آن شوخ و وفا می داند
ای طبیب ار تو دوایی نکنی درد مرا
آن که این درد به من داد دوا می داند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آن که مرا از تو جدا می داند
روز و شب مهر تو می ورزم و این راز نهان
کس ندانست به غیر از تو خدا می داند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است
خویشتن را سگ آن حور لقا می داند . . .