کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSUWanCH5oSlALjw9dqxHKqDS4-wpJiyGFYHAGwNGHxCH8ZTatY&t=1


رفتی ، نگاه پنجره ها خیس آب شد

بی تو نفس کشیدن و ماندن ، عذاب شد



با هر نسیم می وزی اما چه فایده

سرمست دیگرانی و قلبم کباب شد



آماج دردهای کس دیگری شدن

باورنکردنی ست که سهمم نقاب شد



دیگر کمر شکستگی ام را کسی ندید

شاعر قلم شکست و سکوت انتخاب شد



ای کاش قبل رفتن وتنها گذاشتن

آنبار فرصتی که برایم خراب شد . . .



حالا درون پیچ خم خود تنیده ام

گم می شوم و خاطره هایت سراب شد



دستی به تو رساندم و افسوس سهم من

از عاشقی ، تلنگر بر یک حباب شد



حالا نگاه کن منم و شعرهای تلخ

شعری که برگ کهنه ای از یک کتاب شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۵۵
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://www.persianblog.ir/Avatar/338434.png?rnd=40540.4323345833


از قهقرای نیمه شب و خوابهای تلخ ،حسی غریب می کشدم سمت ِآفتاب

حسی که حال و روز مرا درک می کند ، دریورش ِسکوت و خیالات ِ بی حساب



دزدانه می کشد نفسم را به سمت خویش ، از باغ ناشکفته ی اندیشه های خام

نیلوفری سیاه که لبریز گریه است ، دل می دهد به پرتو نمناک ماهتاب



از لای بوته ها و علفهای سرنوشت ،می خواندم برای تماشای روشنی

مه موج میزند به هوای زمخت شب ،شب زخمی است و قلب ترک دار من کباب



حسی غریب می بردم تا کناره ها...، برگونه هام می چکدآرام گرمی ِ . . .

بغض شکست خورده گل زخمهای غم ، بی تاب می زنم دل خود را به عمق آب



بر سینه ی ستبر و بر امواج بی لگام ،با دست و پای بسته فرو می روم در آن

در بهت ِ چشمهای سر و پا سوالی ام ،بی آنکه برکند دمی از روی خود نقاب


"سید مهدی نژاد هاشمی(م.شوریده)"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۱۶
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.


بنده:خدایا !!خسته ام!نمی توانم


خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.


بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.


خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان


بنده: خدایا سه رکعت زیاد است


خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان


بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟


خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله


بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!


خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله


بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم


خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم


بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد


خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار

 کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده


ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید


خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست


ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!


خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود

 خورشید از مشرق سر بر می آورد


ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟


خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...


بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم

 و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری . .

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۰۷:۴۵
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

زندگی در نظرم

خاستگاهیست که افکارِ تو را

به پریشانی یک واهمه محدود کند

جای هر تجربه یک شرم که در جلد تو فریاد زند

سخت شادی و چه سود

فصل هر مرغِ بهاری به خزان می گرود

زندگی فاجعه ای کوتاه است

شغل پر مشغله ی شخم زدن را داراست

و در آن تا به خودت می آیی

سرخی چیره ی صد زخم به رویت پیداست

زندگی شرطِ دگردیسی از بنده به ماست

جای فریادِ تک اندیشان نیست

هر که از خویشی خود دم بزند رو به فناست

تو در این محبسِ نفرین شده ی آدمیان

بی ریا باش و بر این اصل بمان

زندگی نیست همان واژه ی کفر آمیزی

که تو با آن به تن حادثه ها می تازی

فکر آن لحظه مباش

که چه شد

و چه را می بازی

زندگی در نظرم

جای کندوهاییست

که در آن یک تنه از زهر عسل می سازی

                                                                                                  "بهمن کیاست "



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۵۰
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

گاهی هوای بال و پرت را به من بده

سوز نگاه مختصرت را به من بده



در این هجوم نیمه شب و بادهای تند

میل ِ پریدن و خطرت را به من بده



می دانم از تمام جهان خسته می شوی

یکبار هم بیا و سرت را به من بده



با دستهای ساده ی خود می نوازمت

فریاد های بی ثمرت را به من بده



گونه کبود از چه تو درمانده می شوی

بیدادهای درجگرت را به من بده



آه ای عزیز من نفست درد می کند

گل زخم های پرشررت را به من بده



خونم نثار قامت ِبالا بلند تو

نقش ِفدائی و سپرت را به من بده



دردت تمام جسم مرا فتح می کند

چشمان ِ سرخ بی خبرت را به من بده



پیش از هجوم مرگ و هوای سیاه گور . . .

طعم سپید ه ی سحرت را به من بده


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۸:۵۸
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://pichak.net/gallery/albums/userpics/10001/400.jpg



شب نمی آید به سر ، گر تو نیایی سوی من

تیره تر از شب شده ، بی بودن تو روی من



اشک هایم را ببین ، پیدا و پنهان جاری است

کاش امشب می خرامیدی به دشت ، آهوی من



دست و پاهای دلم می لرزد از این واهمه

بشنود این از کسی ، رفتی دگر از کوی من



تنگنای خانه ی من رنگ دلتنگی گرفت

پرده های اشک را کی می کشی از روی من



سنگ هرگونه ملامت ، کارگر بر دل نشد

شیشه ی دل را شکستی ، یار آتش خوی من



دل چه می خواهد ز تو ، یک خنده ، یک گوشه نگاه

تا که باشد یک شبی بر این دلم داروی من



خاک پای گنبد احساس چشمان توام

هیچ جز از باد خالی نیست در بازوی من



« احمد » از بوی گلستانی ز گل بهرت گذشت

گر چه هر جا می گریزی ، گر که باشد بوی من

" احمد تمیمی "

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۷:۳۵
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://cdn.mydailyflog.com/mdf_images/26/26951/2695178/2695178_2010_26.jpg


بین ما تا روشنی یک گام مانده طی کنیم ؟

باید از اینجا شروعی شد وگرنه کی کنیم ؟



خانه ای باید بسازیم از وفا و اعتماد

همزبانی سازه ی آن، یکدلی را پی کنیم



می شود اردیبهشتی شد پر از سرزندگی

کوچه ها را سبزه باران در هوای دی کنیم



می شود با مهربانی در حیاط کودکی

در میان شش مربع سالها لی لی کنیم



باید از مرداب غم تا آرزو پرواز کرد

با سعادت آخرین غصّه ها را قی کنیم



یک نگاه از جنس نور و روشنی کافیست تا

قلب را یک خوشه انگور و پس از آن می کنیم



راه دوری نیست با یک گام خنده می شود

راهمان را از همین جا تا سعادت طی کنیم

"یزدان صلاحی"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۰ ، ۰۸:۳۹
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ