هر روز با هم دعوا داشتند
ولی زورش به او نمی رسید...!
نمی دانست چه کند،
با خودش گفت می روم شکایت می کنم...
کتاب مفاتیح را برداشت و آن را باز کرد:
«الهی الیک اشکو نفساْ بالسوء اماره...»
خدایا به تو شکایت می کنم از نفسم..!
هر روز با هم دعوا داشتند
ولی زورش به او نمی رسید...!
نمی دانست چه کند،
با خودش گفت می روم شکایت می کنم...
کتاب مفاتیح را برداشت و آن را باز کرد:
«الهی الیک اشکو نفساْ بالسوء اماره...»
خدایا به تو شکایت می کنم از نفسم..!