تیک تیک ساعت
دراین روزهای تابستانی
به رخ میکشد تنهایی و سوختن زمان را
و من هنوز امیدوار و منتظر
که شاید پاشنه خوشبختی
روزی سمت من بچرخد
امـــا ...
طاقت میخواهد طاقت
میفهمی؟...!
تیک تیک ساعت
دراین روزهای تابستانی
به رخ میکشد تنهایی و سوختن زمان را
و من هنوز امیدوار و منتظر
که شاید پاشنه خوشبختی
روزی سمت من بچرخد
امـــا ...
طاقت میخواهد طاقت
میفهمی؟...!
سُبحه بر کـَف ...
توبــه بـر لب ...
دل پـُر از شـوق ِ گـُنـــــــاه ...
معصیت را خنــده می آیـد ز استغـفــــار مـن ...!
دلم گرفته خدایا؟
تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت
تو هم خدایی کن ...!
تنها که باشم...
پیش از آنکه دلتنگت شوم ؛
نداشتنت،
در بغضم می شکند... !
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلیِ هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام... هر قدر بی مهری کُنی می ایستم
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،
تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.
سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری،
در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد،
حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود
پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
“واقعا عجیب است!
درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی،
زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم
اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.
او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد،
کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم.
میدانی چه طور این کار را میکنم؟
اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود.
بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم
تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم.
بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم،
بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد.
فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد.
یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد.
حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود.
میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد.
ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام
و گاهی به شدت احساس سرما میکنم،
انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد.
اما تنها چیزی که می خواهم این است:
“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…
اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن ...!”
خدا حافظ ای محفل وصف یار ...
خداحافظ ای ماه پروردگار ...
خدا حافظ ای سر به سر شور و حال ...
خدا حافظ ای لحظه های وصال ...!