از من گذشت
و من هم از او بگذرم ولی
با چــون مــنی به غــــیر
محبت روا نبود ...!
از من گذشت
و من هم از او بگذرم ولی
با چــون مــنی به غــــیر
محبت روا نبود ...!
بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم
میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم
بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم ...!
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...!