
زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت
که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت
منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق
گذشته ام ز فلک هم به نردبان سکوت
نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم
که عهد عهد غم است و زمان زمان سکوت
صفای این چمن از مرغان دیگر پرس
که من خزیده ام اکنون به آشیان سکوت
از این سکوت هم ای باخرد مشو نومید
چه قصه ها که برون آید از میان سکوت
شکار زیرک از این ورطه نگریزد
هزار تیر مغان دارد این کمان سکوت
چه شکوه ها که بگوش آید از زبان نگاه
چه رازها که برون افتد از دهان سکوت
بسی حکایت ناگفتنی به لب دارم
سرشک روز و شبم بهترین نشان سکوت
فغان سوختگان گوش دیگری خواهد
چه قصه گویمت ای دل از این جهان سکوت...!
"معینی کرمانشاهی"