من که با صاعقه ای می شکنم داس چرا؟!
بر دل از جور شما این همه آماس چرا ؟!
خود بارانم و تو پاک ترم می خواهی !
آب را غسل نده، اینهمه وسواس چرا ؟!
خسته ام، سنگ نزن، هی نشکن روح مرا!
شده ام عاشق یک آینه نشناس چرا؟!
گفته بودی که تماشاگر باغ دلمی
لک شده دست تو از شاخه گیلاس چرا ؟!
از درختان دلم عشق بچین، نوبری است
فرصتی نیست بیا، کشتن احساس چرا؟...!