خجالت میکشم....
جمعه, ۲ مهر ۱۳۸۹، ۰۳:۰۹ ب.ظ

من خجالت میکشم
تابیایم سمت پرواز ندا
من خجالت میکشم
تا بیایم سر به سودای خدا
من خجل هستم ازین شمع گناه
همه رفتند به سوی نور من ماندم درین سودای اه
حس پوچی میکنم
گوئیا عالم سفیدومنفقط ماندم سیاه
ارزوی مرگ را گفتست مولایم مکن
ورنه من روزی هزاران بار
میکشم خودرا میان نای چاه
من دلم تنگ شب رویایی است
من دلم تنگ است تنگ ان نمایان روی ماه
نیست دیگر نام زیبای غلامی سوی من
چون گرفته از گنه رنگ غم این روی من
گریه دارم بس زیاد اما چرا
چشم من شرم نمایان کردن الماس ها
دست من گیر ای خدا
خسته ام من...خسته از ماوشما
خسته از رسم نوا
پس کجا هست همان منجی این دنیای ما؟؟؟
ای وای من
ترسم که اخر من نویسم:
((ماکه رفتیم خداوند نگهدار شما))
۸۹/۰۷/۰۲