دلم تنگ است...
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۴۹ ب.ظ
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد و تنهایی گلی
پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا
ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند
به
من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل
درون
سینه ام آری تو آن موج هراسانی
همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن
چه
فرقی می کنداما تو که این را نمی دانی
۸۹/۰۷/۰۵
سلامممممممممممممممممممممم
خسته نباشی مدیر محترم کوچه مهر و وفا
دستت درد نکنه
ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا
پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود
نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز
پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند
یاعلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
ایام به کام شاد باشی و سر افراز