خاموش خواهم بود....
لب فرو بندم, ازاین پس در برِ دلدار خویش .بعداز این از دل نگویم .در حضور یار خویش
.دل بسوزم در سکوت وسینه سوزم درخـفا .لحظه ای بااو نگویم .از دلِ بیمار خویش
.همچو برگی در خـزان .افتادم, ز چـشمان او او که چیده قلب ما از شاخه ی گلزار
خویش!! بعد از این دیگر پناهم سینه ی دلـدار نیست .در پناه آن خدا خواهم مدّد
برکار خویش .سینه میسوزم چو شمعی .اشک میریزم خموش در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش در پریشان سینه دارم ناله ها با سوز آه لب فرو بندم ، نگویم
سینه ی دیوار خویش در شـب افسردگی آزرده قلب و بیقرار خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی بیدار خویش کو کسی تا بر اجل از من رسانداین پیام کِای اجل! بر تودهم این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را ندارم کن شتاب!!! تا ندادم جان بدست غصه ی
خونخوارخویش ناامیدم، بسکه عمرم در سیاهی ها گذشت بسکه کردم زندگی با
غصه ی بسیارخویش بسکه دیدم جوریار وقهر وبی مهری او بسکه پیچیدمبخود در
خلوت پندارخویش بسکه عمری زندگی این سینه رادرهم شکست بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش بسکه دیدم غصه را در کنج قلب وخانه ام بسکه جنگیدم به
غم در بازی تکرارخویش بسکه صدها چاره کردم چاره ای هرگز نشد بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش بسکه رفتم سوی یارم با هزاران آرزو تا بسوزاند مرا در
آتشِ آزارِ خویش بعدازاین از بی کسی بر دفترم,آرم پناه تا فروریزم غمم را درتن
اشعار خویش...