دوست داشتن یک زن ....
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۳۱ ب.ظ

تو را دوست می دارم
نه بدان سان که تو مرا دوست می داری
که مرا پناهگاه خستگی ات دانی
و ندانی پناهت را نیز پناهگاهی لازم است
تو را دوست می دارم
نه بسان تو که بالش دلتنگیت باشم
و ندانی پرهای این بالش کنده شده از تنی است
و آغوشی گرم خواهد
تو را با آغوشی همیشه باز دوست می دارم
نه بسان آغوش تو که با شرط همراه است
تو را دوست می دارم
نه بدان ترس که تو داری
مبادا مرا از قفس دوست داشتنت برهانند
تو را دوست می دارم
نه آنگونه که تو مرا دوست می داری
از برای خویش که یار باوفایت باشم
و ندانی یاری من یاری می خواهد
تو را دوست می دارم نه برای خویش
نه به سان چنگکی بر قلبت
نه برای تسکین خویش
تو را دوست می دارم که همه چیز را نثارت کنم
اما دریغ که گاه در این نثار
گاه که بی رمق می شوم
دستم را نمیگیری
تو را دوست دارم
نه بسان تو
که مرا خدایی می انگاری که بی نیاز است!
تو را دوست می دارم
نه بسان زمینی تشنه
نه بسان دشت از باران
به سان ابر و آسمان که تو را دوست می دارد
و بی چشمداشت می بارد
گرچه آسمان را مهری از زمین آرزوست
۸۹/۰۸/۰۴