سکوت...
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۹:۴۶ ق.ظ

مداد سرخ امیدم . . .
هنوزهم در پشت دیوار سکوت ...
گلهای رنگین آرزویم را . . .
نقاشی میکند . . .
حتی اگر
در سیاهی ِاتاق ِساکت ِ بودن ؛
چراغ را شکسته باشی
وپرده ای کشیده
بر روح و دل وپنجره ام را . . .
تنگاتنگ هم کشیده
دنیا را خاموش کنی
از خورشید ِهستی بخش ِزندگی آدمی
افسوس که مداد سیاه،حماقتهای تو
سپیدی دل و روح وافکارم را
توان سیاه کردن ندارد . . .
بسیار کوچک است مداد تو
بسیار زیاد است وسعت قلب من ! . . .
شاید میشد نادیده گرفت ، صدا را
، وقتی که تو میگفتی : هیس ! ساکت باش !
شاید میشد بی تفاوت بود ترانه را . . .
وقتی که تو گفتی :هیس ! ، همسایه میشنود
. . . ومن نیز میخواهم «آسوده »بخوابم درسکوت !
شاید میشود گذشت از حریر سفید
و شال سیاه و کلفت را
هدیه گرفت . . .
اما چگونه فریادی را
خاموش میکنی
که در درون وجدان خفته تو
روزی سرداده خواهد شد
اگر وجدانی باشد !
چگونه صدای پرنده را خاموش میکنی
وقتی طبیعت پرنده
آواز خوان درخت توست ؟
چگونه با کفن سفید
به آن دنیا میروی
وقتی پرده های سیاه زندگیت
کشیده بود بر همه ی هستی زندگی ؟!
چگونه هدیه وجودت را
با روح سیاه خود
نزد خداوند پس میدهی . . .
وقتی که او . . .
بزرگترین رهنمای شادی وعشق و زیبایی . . .
ناراضی ست . . . !
« من؟
باشد!! « من» سکوت میکنم !
۸۹/۰۸/۰۴
خاموش میکنی
که در درون وجدان خفته تو
روزی سرداده خواهد شد
اگر وجدانی باشد !
خیلی زیباست!!!!!!!!!!!!
موفق باشی...