...این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند
پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۲۳ ق.ظ

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی میسوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خستهترین حنجرهها میآمد
بغضشان، شیونشان، ضجهی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخمها خیرهتر از چشم تو را میجستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپارهای دنیای مناند
لیک با این همه از بهر تو میخواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمهی مبهمشان
فکر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
شاعر : محمد علی بهمنی
۸۹/۰۸/۰۶
سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
خسته نباشی
خوبی؟
خوشی؟
بهترینارو برات ارزو مندم
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
ای دوست بخند و غنچه بارانم کن
با خندهی نو گلت شکوفانم کن
در باغ غزل شکوفهی عشق توام
گل واکن و غرقه در بهارانم کن
ای دوست کجا چون تو نکو مییابم؟
همچون تو نجیب و نیکخو مییابم؟
در این شب تیره دل کجا ای خورشید
صبحی چو تو آفتاب رو مییابم؟
ای دوست تو آفتاب شبهای منی
خورشید فروزندهی فردای منی
خواب شب غم بیتو پر از کابوس است
لبخند بزن به من که رویای منی
ای دوست ترا از دل و جان میخواهم
من با تو به سوی صبح دم همراهم
در دست تو دست من، در این ظلمت شب
هستیم در انتظار فردا با هم
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
یاعلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
مواظب خودت باش
خدا نگه دارت