کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

یک قدم رو به خدا . . .

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۸۹، ۰۷:۰۶ ب.ظ

این روز و شبها را عجیب به خود مبتلایم آنقدر که مجال اندیشیدنم نیست


نه برای خود و نه برای فردایی که مرا لاجرم در دلواپسی هایش گم می کند .

می خواهم با تو بودن را تجربه کنم اما نه آنقدر که در تو گم شوم و پیدایت نکرده رهایم کنی .

بعید نیست اگر بگویم ثانیه هایم را با تو به انتظار می نشینم تا دقایق دست به دست ،

ساعتهای با تو بودنم را به فردایی رویایی تبدیل کند .

می بینی دیگر حتی ذوقی برای شاعرانگی زیستن چشمانم نمانده است

خدا می داند از کی و تا کی باید در حسرت اتصال با تو خشک قلم بمانم

و زبانم را در تکلم نام تو تر نکنم .

می دانی چقدر خسته ام وقتی بی تو بودن را تلخ و سخت تراززجر های روزگار

پشت سر می گذارم . اینجا حتی کلمات هم یاریم نمی کنند . یادش به خیر وقتی که

عاشقانه با تو می زیستم و عاشقانه زندگی را نفس می کشیدم .

اینبار اگر بگویم روزهاست کسی را عاشقانه زمزمه نکرده ام می گویند:

شاید من عشق ندیده ام . آری عشق ندیده ام و به تباهی روزهای به ظاهر

عاشقانه ام را گذراندم . و تو خوب می دانی که عاشقم کردی و در

نا سرانجام تفکرات واهی رهایم کردی و اگرچه چشمانم را به حقیقت

همه افکار نسنجیده ام روشن کردی اما ای کاش ...

کاش قلب عاشق پیشه ای را که به دستان خودت ساختی ، ای کاش

دل زخم خورده ام را تو به سوی عشق خودت راه می نمایاندی .

و عاقبت من بهتر از این نخواهد بود که باید سرمایه ی این همه عاطفه

و احساس باکرگی خویش را به پای دل مردگانی بریزم که عشق فقط

مشق کودکانه و شبانه شان است که بر زبان وضو نگرفته جاری کنند

و صبحدم نرسیده حتی به قداست حرفهای خودشان خطی سیاه بکشند و ...

این خط خطی های جاهلان پاک نمی شود و چگونه قلبم را به قلب های

آلوده پیوند زده ام !!!!

می خواهم با تو باشم و در خودم گم شوم ، چرا که تو خوب پیدایم می کنی

و اگر تو گم شوی ... خدا می داند پیدایت بکنم یا نه .

با من بمان ای همیشه ماندگار . دستم را بگیر در کوچه هایی که برای اولین بار

قدم می گذارم و من نمی دانم بر در و دیوار کوچه چه می گذرد . دستم را بگیر

تا بگذرم از همه کوچه پس کوچه ها و بن بست های غافلگیرانه زندگی .

روزهایی که هراس از آمدنشان سرتا پای وجودم را می لرزاند . و اگر تو

دستم را بگیری کهنه قلبی دارم که به نشان معرفت می دهم به تو . می دانم کهنه است

و پر خراش از زخمهای روزگار و می دانم که تو آنقدر معرفت داری که با نفس قدسی ات ،

صیغل بزنی و دوباره به خودم برگردانی . قلبی که سالهاست سو سو کنان در به در در

تاپ تاپ عاشقانه زدن هن و هن می کند .

راستی حالا که کمی خودمانی تر شده ایم ، می دانی که چقدر در حسرت با تو بودن

بوده ام و تو سایه وار همچون خیالی از کنارم گذشتی .

و با گذر یادی از تو فکر و ذهن و تنم را لرزاندی . خواستم دوباره عاشقانه نگاهت کنم و تو ...

حالا که محسوس تر از صدای تپیدن دلمی ، نزدیک تر از هر کسی که هیچوقت

بودنش را حس نکرده ام . آنقدر با منی و نزدیک به منی که می خواهم در تقدیر

از همه ی این لطافت های بی چون و چرایت ، پیشانی ات را ببوسم . راستی دیدی

به من چه گذشت . کاش نزدیک تر از این صدایت را می شنیدم . می دانی سکوتت

چقدر آزار دهنده است و تو همیشه در برابر خطاهای من سکوت کردی و صبوری

پیشه کردی . کاری نکنی که یکباره تلافی همه لجاجت هایم را یکباره بر من بینوا وارد کنی .

از قدیم الایام نازک خیال و زود رنج بوده ام و تو خوب بزرگم کرده ای . با من بگو

از همه شرارت هایی که غافلانه به آنها مبتلا شده ام . و هر بار جز گز گز لبهایم

حرفی برای گفتن نداشتم .

می دانم هر چه برایت بگویم و بنویسم کم است . از کجا نوشتن هم برایم سخت تر .

ماجرا به ورودم به این خاکسرا بر می گردد و تو عجب مرا به امتحانی سخت آزمودی .

روزی که برای اولین بار مرا به بزرگترین آرزوی کودکانه ام رساندی و کاش جاهلانه

نمی اندیشیدم . ...

نویسنده:" مهدیه معظمی (غزاله ) "http://asalbanu.blogfa.com از وبلاگ عسل بانو/

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۰/۰۵
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

نظرات  (۲)

۰۷ دی ۸۹ ، ۰۹:۳۱ دوست و آشنای رفتنی شما
* دل بیمار




دل شما مورد نظر شیطان است، نگاهی به دل می کند، اگر آذوقه او مانند حب مال و زر و زیور و شهرت و مقام و حسادت و بخل و... در آن باشد می بیند به به ! چه جای خوبی برای او است، همان جا متمرکز می شود، اگرصد هزار بار هم «اعوذبالله من الشیطان الرجیم» بگویی به این چخ ها رد نمی شود، چون این دشمن خیلی سرسخت است ، « ان الشیطان لکم عدو » بلی اگرطعمه اش را دور کردی، آن گاه می بیند وسیله ماندن ندارد و با یک استعاذه فرار می کند.



آیت الله شهید دستغیب

استعاذه ص 58
۰۷ دی ۸۹ ، ۰۹:۴۴ میلاد_بوشهر
سلام گلم مر30 عالی بود گلم ممنونم از تلاشت امیدوارم که موفق باشی و سلامتی رو برات ارزو میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی