خودم . . .
پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۸۹، ۰۹:۳۰ ق.ظ
بلند می شوم از زیر سایه های خودم
و راه می روم از روی دست و پای خودم
دوباره جای مرا سایه پر نخواهد کرد
که می نَهم گل خورشید را به جای خودم
گریـز می زنم این بار بر خلاف همه
از ابتدای خدا تا به انتهای خودم
و ریشه می زنم از آسمان به سمت زمین
و سبز می شوم این بار در فـضای خودم . . .
فهمیمه خیر خواه
۸۹/۱۰/۰۹
دیگر این غصه
توان من رنجور گرفت
لحظه مرگ به من نزدیک است
و تو دوری ز من ای یار
شگفت!
عمر من
مهلت دیدار مجدد بستاند
همه شب
زین همه دوران
که به دوریت گذشت
دل غم دیده ام از
هجر و فراقت می خواند:
((غم دل با که بگویم
که ز غم لبریزم
کوست یاری؟
که خودم را به دلش آویزم)).
بعد دیدار رخت
ای مه در نیمه ماه
سر دهد این دل پر ماتم من
سر دهد ،با همه اندوهش:آه
رخ زیبای تو کرده است
دو چشمان مرا هم در بند
سحر گردیده و مات اند هنوز
نه توان رصد بارش باران دارند
نه توان زدن پلکی چند
تو به بالین من آ
در دم مرگ
و به بوسه چشم هایم بر بند
بیابان
سلاممممممم // بدون شک واسم ارزشمنده . . متشکرم از هدیه شما "سحربانو"