زن . . .
دوشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۰، ۰۷:۵۶ ق.ظ

زنی ازکوچه رد می شد هوای شانه اش ابری
بلور سنگی چشمش ، دل دیوانه اش ابری
زنی بیهوده می خندید برای روز بی فردا
بر ای چتر بی باران ، درون خانه اش ابری
دلش اندوه می بارید و بغضش تشنة فریاد
عطشناک کمی آتش ، ولی پروانه اش ابری
به یاد روزهای دور ، درخت کاج بی مصرف
کلاغ لال بی پیغام ، و ذهن لانه اش ابری
نگاه گنگ وبی مفهـوم و جیغ باد ویرانگر
قدم می زد جنونش را ، دل دیوانه اش ابری
شبیه تکه ای کاغذ میان شاخه های کاج
زنی درباد می رقصید. . . !
۹۰/۰۳/۰۲
اومدم که بگم وبت واقعا محشره
ایول که گل کاشتی..
سر بزن خوشحال میشم