تنهایی را دوست دارم چون بی دعوت می آید ، بی منت می ماند ، بی خبر نمی رود . . .

ای گل تازه که بویی زوفا؛نیست تورا...خبراز سرزنش خارجفا نیست تو را
ما اسیرغم واصلاغم ما؛نیست تو را... با اسیرغم خود رحم چرا نیست تو را
جان من سنگدلی،دل بتودادن؛غلط است...برسرراه توچون خاک فتادن غلط است
رفتن اولاست زکوی توستادن غلط است...جان شیرین بتمنای تودادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم وتدبیری نیست...عاشق بیسر و سامانم وتدبیری نیست
ازغمت سربه گریبانم وتدبیری نیست... خون دل رفته به دامانم وتدبیری نیست
ازجفای تو بدینسانم و تدبیری نیست...چه توان کرد پشیمانم وتدبیری نیست
شرح ماندگی خود به که تقـریر کنم
عاشقم چاره ی من چـــیست چــه تدبـیر کنم
نخل نوخیزگلستان جهان؛بسیار است...گل این باغ بسی،سرو روان بسیاراست
جان من همچو توغارتگرجان بسیاراست...ترک زرین کمرموی میان بسیاراست
با لب همچو شکرتنگ دهان بسیاراست...نه که غیرازتوجوانی نیست،جوان بسیاراست
دیگری این همه بیداد به عاشق نکنـــد
قصـــــد آزردن یاران مـــــوافق نکنـــد
مدتی هست در آزارم ومیدانی تو... به کمند تو گرفتارم ومیدانی تو
ازغم عشق تو بیمارم میدانی تو...داغ عشق تو به جان دارم ومیدانی تو
خون دل ازمژه میبارم و میدانی تو...از برای تو چنین زارم ومیدانی تو
از زبان تو حـــــدیثی نشـــنودم هرگـــــز
از تو شرمنده یــک حرف نبـــودم هرگــــز
مکن آن نوع که آزرده شوم ازخویت...دست بر دل نهم و پا کشم از کویت
گوشهای گیرم ومن بعد نیایم سویت...نکنم بار دگــر یاد قــد دلــجویت
دیده پوشم زتماشای رخ نیکویت...سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قـــصد دل آزرده خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش ...!