دیوار ...!
سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

من عادت کرده ام به دیوار کشیدن ؛
میان خود بودن و همه بودن ...
من عادت کرده ام به آنکه
خاطره های تو دلداریم دهند! . ..
میان مرز باریک و احمقانه ی بودن یا نبودن...
میان ذهنی که هیچکس نمی بیند ؛
هیچکس احساس نمی کند. . .
زنده بودنش را
نفس کشیدنش را
آهسته آهسته مردنش را...
قلب من
هرگز میان سینه ام نبوده است !
قلب من میان خاطرات تو
در آن اتاق
همیشه قفل انتهای راهرو
پشت پریشانی های
یک ذهن بی قرار..
می تپد دیوانه وار...!
آرزو می کند؛
کاش تو می آمدی یک روز
راز احمقانه ی این دیو منتظر را
کشف می کردی ؛ کاش زودتر می آمدی...!
۹۲/۱۲/۱۳