خسته از فریادم...خسته از فریادم...
با دلم باز بگو ... برده اى از یادم؟!
بالله اگر نظری سوی ما کنی
خاک شد در جوار معصومه
التماس دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
تاریخ چشم
به راه فاطمه
ای دیگر است. انتظار به سر می آید و شمیم دلنوازی، خانه خورشید را فرا می
گیرد. خنکای
حضور دوباره فاطمه (س) در فضای مدینه جاری می شود و کوثر فاطمی،
جوشیدنمی
گیرد.
آری به کوچه باغهای
حرم تو پناه
می آوریم و در سایه سار ملکوتی آن، نفسی تازه می نماییم. کنار
نهراستجابت
می نشینیم و قطره ای می شویم در آبی زلال اشک های زائرانت.
ضریح نورانی ات را
در آغوش می گیریم و از بین شبکه های آن، مزار مطهرتو را تماشا می کنیم. باورمان نمی
شود! آیا به این سادگی به زیارت تو آمده ایم! توکه زیارتت، همسان زیارت یاس گمشده
مدینه است!
حضرت مشرقی من دل من پیش تواسیره
خاک قم، خاک بهشته هی بهونه تو می گیره...
(الهام گرفته شده از شعر حافظ)
پروردگارا کجا روم چه کنم چه بگویم کجا چاره بجویم !
گشته
ام خسته از غم و جور ناله های روزگار !
پروردگارا ما شکسته و بد حال زندگی
یابیم!
به دنبال جویبار پاک آب حیاتیم !
گریزی نداریم به تیغ غمش!
گشته
ایم مقتول به بی پایانی های غمش !
یا رب !غیر یاری یار تو جانی نداریم !
خراب تر از دل خفته ما غمش ؛ جای نیافت!
اوساخت در دل تنگم جایی برای صدای
تو !
آه و افسوس که بد جرمی نموده ایم به دل منتقم تو !
که طاعت ما نمی شود
مقبول به درگاه تو !
ای
گل نرگس... چه میشد که ما را در جمع پروانه هایت پذیرا می شدی؟چه میشد که
تشعشع گرمی نگاهت به سویمان روانه می شد؟ نظری فرما بر کوچه تاریکمان. که
همه پروانه شمع توایم. همه پروانه ها در این کوچه تاریک به امید حس کردن
گرمای وجودت گرد هم امده اند. مولا جان نظری فرما...
هنـــــــوزم انتـــــظار و انتـــــظار اسـت
هنـــوزم دل به سـینه بیـقـــــرار است
هنـــــــوزم خـــواب میبینم به شبــــها
همان مردی که بر اسبی سوار است
همـــان مــردی که آیـــد جمعـه روزی
و این پایــــان خــــوب انتــــــظار است
امام صادق (علیهالسلام) پیرامون دشواربودن دینداری در زمان غیبت امام میفرمایند:
همانا صاحب این امر (امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف) را غیبتی است که نگهداشتن دین در آن زمان، همچون کندن خارِ گَوَن از بالا به پایین، و با دست است.
سپس حضرت مدتی خاموش ماند و آنگاه فرمود:
همانا صاحب این امر را غیبتی است. پس بنده باید تقوای الهی پیشه کند و به دین خود چنگ آویزد.
منبع: الغیبة نعمانی
روزی حضرت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند:
میخواهید تنبلترین، دزدترین، بخیلترین، جفاکارترین و ناتوانترین مردم را به شما معرفی کنم؟
گفتند: آری یا رسولالله!
حضرت فرمود:
بخیلتر از همه کسی است که از سلام کردن بخل ورزد.تنبلتر از همه کسی است که بیکار بنشیند و ذکر خدا نگوید.دزدتر از همه آن است که از نماز خودش بدزدد؛ در اینهنگام نمازش را چون لباسی کهنه در هم پیچند و بر صورت او زنند.جفاکارترین مردم آن است که نام مرا بشنود و صلوات نفرستد.
و ناتوانترین مردم کسی است که از دعاکردن عاجز باشد.
اللهم عجل لولیک الفرج
ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟
هر دم به هوای دل ما می آیی
باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!
هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم
فریاد زنان ، ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم
دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم
می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم
در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم
سیمین بهبهانی
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته...
خوشحال میشم منو در بهتر شدن این دفتر یاری کنید.... سحربانو>>
لب فرو بندم, ازاین پس در برِ دلدار خویش .بعداز این از دل نگویم .در حضور یار خویش
.دل بسوزم در سکوت وسینه سوزم درخـفا .لحظه ای بااو نگویم .از دلِ بیمار خویش
.همچو برگی در خـزان .افتادم, ز چـشمان او او که چیده قلب ما از شاخه ی گلزار
خویش!! بعد از این دیگر پناهم سینه ی دلـدار نیست .در پناه آن خدا خواهم مدّد
برکار خویش .سینه میسوزم چو شمعی .اشک میریزم خموش در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش در پریشان سینه دارم ناله ها با سوز آه لب فرو بندم ، نگویم
سینه ی دیوار خویش در شـب افسردگی آزرده قلب و بیقرار خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی بیدار خویش کو کسی تا بر اجل از من رسانداین پیام کِای اجل! بر تودهم این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را ندارم کن شتاب!!! تا ندادم جان بدست غصه ی
خونخوارخویش ناامیدم، بسکه عمرم در سیاهی ها گذشت بسکه کردم زندگی با
غصه ی بسیارخویش بسکه دیدم جوریار وقهر وبی مهری او بسکه پیچیدمبخود در
خلوت پندارخویش بسکه عمری زندگی این سینه رادرهم شکست بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش بسکه دیدم غصه را در کنج قلب وخانه ام بسکه جنگیدم به
غم در بازی تکرارخویش بسکه صدها چاره کردم چاره ای هرگز نشد بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش بسکه رفتم سوی یارم با هزاران آرزو تا بسوزاند مرا در
آتشِ آزارِ خویش بعدازاین از بی کسی بر دفترم,آرم پناه تا فروریزم غمم را درتن
اشعار خویش...
بیـااز هـجر تو بیـمارم امـشب
مرا ازدرد جــانسـوزم رهـا کنبیـا با نغـمه ی این اشکِ رقصان
بـرقــص وُبـر دل زارم جـفاکنبیا یاری کن و دل را مَرنجان
مرا زین درد جانسوزم جدا کن