کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب
http://mmn382.persiangig.com/image/khande.jpg

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت آن چنانی

که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانندبر تن لحظه ی خود

جامه ی اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه . . .

نه . . . !

آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه های امروز ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف امروز ولیکن خالیست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این خانه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقیست

تا خدا هست به غم وعده ی این خانه مده . . . !crying
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۲۳:۰۸
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


در هیاهوی زمان

در دل ساکت شب

بی رمق ، خسته و سرد

من به دنبال خودم می گردم

کی شدم گمشده در وادی غم

من که بودم. . . ؟

کیستم. . . ؟

چه کسی خواهم شد؟

قاصدی بی مقصد

آه. . .

ای رفته ز یاد

مشتی از خاک زمین

من گمشده ام

چه کسی خواهد یافت

من ِ سرگردان را . . .

من ِ پاییزی را . . .

گم شدم در تنهایی

وسعتی توخالی

باد برده است مرا

یا که یک خواب عمیق

من چه اندازه زیاد

پوچ و خالی شده ام

عشق از یاد دلم رفته چه زود

هیس. . . ساکت. . . انگار. . .

که صدایی خبر از آمدنم می دهد

این صدای قدم خسته توست

یا نوای قدم رسته من

آنچه از من شده دور

به تنم می آید

من به من می رسم انگار دگر

شاید این بار شکوفا شوم

هیس. . . ساکت. . . انگار. . . !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۵۷
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


میخواست اتفاق بیفتد بعد ، تا اوج عشق همسفرم باشد


میگفت اگر قرار به نابودیست ، بگذار دست تو تبرم باشد




میخواستم عروس غزل باشم ، مفعول فاعلات مفاعیلن

گاهی که وزن و قافیه بر هم ریخت ، عشق آن هجای بیشترم باشد



من مؤمنانه دل به دلت دادم ، دیدی تمام خواسته ام این بود

عمری به پای عشق تو بنشینم ، تا سایه ات به روی سرم باشد



تاریخ و آن حکایت تکراری ، یک زن که باز روی خودش خط زد

هر چند بی حضور تو خواهم مُرد ، از حق خویش میگذرم باشد



سردار قصه های قشنگ من ، دستی تکان بده و خدا حافظ

بگذار داغ چشم غزل ریزت ، تا روز مرگ بر جگرم باشد


" مهناز  فرهودی "

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۳۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://alimaleki69.persiangig.com/Lovelyrain/Aks%20weblog%20lovelyrain/14.jpg


تن پوش بغض هایم را

با روبانی به رنگ درد

برای غربتت گشودم

و اشکهای خجولم

با رگباری از هق هق

برایت بارانی شد

نه تو را قابل نیست

چشمه چشمه خون باید جوشید

وقتی که جهان در نبودت پا بر جاست...


" میثم عبدالملکی  "

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۲۱
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
چه کس داد مظلوم خواهد گرفت ؟



تا کی به پای حسرت باران بایستیم ؟

با چتر در میان بیابان بایستیم ؟



مثل مترسکی همه ناچار و ناگزیر

در زیر سایه های کلاغان بایستیم ؟



هر فرد میله ی قفس خالی ِ خود است

تا کی میان این همه زندان بایستیم ؟



ای رود سمت آمدنت را نشان بده

رخصت بده کنار درختان بایستیم



یک جمعه گفته ای که می آیی ، ولی بگو

باید کدام سمت خیابان بایستیم ؟! 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۵۴
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ



      

   جام دل در سوگ تو پرخون گشت


چشم چون نوشـَد تو را

عشق بر رفع عطش ، کوشد تو را

آدمی دانست در آخر رضای کیستی ؟!

یا که در مشهد فقط جوشد تو را

رنگ بفروشد تو را ؟!



خواندم از انسانی ات

قصّه ی دریائی و بارانی ات

ای امیر ِ بی نهایت ، هشتمین در ماورا !

مانده ام از آسمان گردانی ات

سیر ِ آبادانی ات



حُسن ِ ربّ العالمین

بر خداوند ِ خداوندان قرین

زاهدان را درب نور و عارفانی را حضور

اسوه ی مهر و محبّت بر زمین

پس تویی ای راز دین!



حیرتم افزون گشت

جام دل در سوگ تو پرخون گشت

کورها آندم ، تو را نشناختند و تاختند

زهر تهدید از خطا بیرون گشت

دیده ها جیحون گشت



باز می گریم به خود

بی سر و ناساز می گریم به خود

کاش اکنون چون تو یار ِ مهربانی داشتم

بشنو! با آواز می گریم به خود

باز می گریم به خود



ناله ها پَر می کشند

بر محبّت هایتان سر می کشند

ناگهان قربانی ِ طرز نگاهت می شوند

تا لبانم اشک را تر می کشند

عکس دلبر می کشند



واژه ها حیران ِ توست

سطرها زیبنده ی پیمان ِ توست

عشق بادا ناتمـام و عاشقی ها مستدام

این «زلال» ، آهوی سرگردان توست

جاری ِ چشمان توست


* * *
"  ابوالفضل  عظیمی بیلوردی( دادا )"



امام محمد تقی (ع):

بدان که از دید خداوند پنهان نیستی

پس  بنگر که  چگونه هستی !؟


_ یا امام رضا :

چون  بخود  نگریستم  جز بی حیائی و بی شرمی  در برابر ارباب خودم  ندیدم

امشب  دعایم  کن  تا  دیگر  با  گناهانم  دل  فرزندت " مهدی " را  نشکنم.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۵۷
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

http://s5.aks98.com/images/60038172448831789067.jpg



بی تو احساسم یه گوی آتشینه ، عشق من


بی تو بغض و گریه هرشب در کمینه ، عشق من






گفته باشم! تا زمانی که ازم دوری کنی

رازو باران سکوت . . . اوضاع همینه ، عشق من !


"  مینا فتوحی  "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۲۲
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


کاش میشد بوسه را تفسیر کرد


با قلم در واژه ها تصویر کرد. . .



کاش هرگز عمق معنا گم نبود


شاید اینگونه دلی تنها نبود. . .
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۰۸
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ


کاش می فهمیدی

اندکی قصه ی تنهایی من

کاشکی می دیدی

لحظه ای ، زاری و بی تابی من

کاش می پرسیدی

علت این همه دلگیری من

کاش می دانستی

حاصل آن همه غمگینی من

کاشکی ، کاشکی ، هزاران کاش

می شنیدی گلایه ی دل من....


"  سونا ترابی  "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۲۲
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

لحظه های سیاه ِ نومیدی


از دلم با تو قصه ها دارند

ابرها ، ابرهای بیزاری

باز شاید که بر تو می بارند




اینهمه دشنه ی فراموشی

باز هم قصد جان من کردند

غصه ها ، غصه های تکراری ـ

بیقرارند که باز برگردند




شعرهایی که از غم و دردند

باز این روزها فراوانند

سایه ها ، سایه های پر تردید ـ

در دل من دوباره پنهانند




باز هم می هراسم از دوری

اینهمه آیه هست و من گنگم

هر بهانه هوای تو دارد

من ولی با بهانه می جنگم



شاید از من فقط دلم مانده

این دل اما چقدر دلگیر است !

لحظه هایی که تو نمی دانی

این دل از زنده بودنش سیر است




لحظه هایی که تو نمی دانی

تا کجا من پر از تمنایم !

بی تو با روح مرگ می گویم:

« صبر کن که با تو می آیم! »

"  نرگس عینی "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۰۹:۲۳
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ