اه باران...
سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۹، ۰۵:۳۳ ب.ظ
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
که دید در راه خود پیچ و تاب دام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندی
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامهٔ مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
فریدون مشیری>>
۸۹/۰۷/۲۰
پیرمرد از دختر پرسید:
غمگینی؟
. نه
مطمئنی ؟
. نه
چرا گریه می کنی ؟
دوستام منو دوست ندارن.
چرا ؟
چون قشنگ نیستم.
قبلا اینو به تو گفتن ؟
. نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
راست می گی ؟
از ته قلبم آره.
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!