فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
زن ...
عطریست ماندگار
جاری در هوای خشک مردانه !!!
...
او را قاب نکنید
و بچسبانید بر دیوار فراغت تان . . . !!!
زن گاهی سعی می کند...
مردانه بازی کند...
مردانه کار کند...
مردانه قدم بردارد...
مردانه فکر کند...مردانه قول دهد...
اما هر کاری هم که بکند زن است...
احساس دارد...
لطیف است...
یک جا عقب می نشیند و محبت تـــــو را می خواهد ...
دلم گرفته به اندازه ی همه عالم
شروع می شوم از پشتِ شیشه ها نم نم
هنوز گونه ی تو خیس نیست ،می فهمم
هنوز نیست ،ولی خیس می شود کم کم
همیشه منتظرت هستم و تو آمده ای
تو از چه سمت می آیی که من نمی فهمم
چقدر ساده گرفتیم دیدنِ هم را
چه بی مقدّمه رفتیم تا تهِ این غم
کمی دوام بیاور که از همه سیرَم
کمی دوام بیاور به خاطر من هم
چه حال و روز خرابی ، کسی نمی فهمد
دلم گرفته به اندازه ی همه عالم ...
مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم
بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست
بـــــــه زبــــــان اورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم
چــیســـــتم؟! خــــاطــره زخـــم فرامــوش شده
لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم
بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی
ســنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وادارم؟
چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم
خــانــه ای را کــــه فــــروریــختـــه بــر پــا دارم
شعری منسوب به آیة الله بهجت در مورد حضرت صاحب الزمان(عج)
این همه لاف زن ومدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم؟!
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آن قدر مــرد نبودیم که یارش باشیم!
اگـرآمد٫ خـبـــــــــــر رفتن ما را بــــدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم . . .
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
"قیصر امینپور"