کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

http://www.seemorgh.com/images/iContent/1388-10/leaf04.jpg


... و من برگ بودم که توفان گرفت و دیدم که این قصه پایان گرفت

بهار تو آمد به دیدار من و آخر مرا از زمستان گرفت

کویر تنت را به باران زدند تن آسمان از عطش جان گرفت

تو می رفتی و چشم من چشمه بود و من خیس بودم که باران گرفت

عجب بارشی بود بر جان من که چون رودی از عشق جریان گرفت

هوای تو بود و خیال تو بود که دست مرا در خیابان گرفت

حقیقت همین است ای نازنین که چشمت غزل داد و ایمان گرفت

تو و کوچه و آن زمستان سرد و من برگ بودم که توفان گرفت

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۹:۱۲
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ