دلتنگی
ساعت و لحظه سرش نمیشود !
جانِ دلم ؛
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست
که از تو بی خبرم ...
تمام آن لحظاتی
که حالم را نمیپرسی ...!
دلتنگی
ساعت و لحظه سرش نمیشود !
جانِ دلم ؛
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست
که از تو بی خبرم ...
تمام آن لحظاتی
که حالم را نمیپرسی ...!
دست و دل تنگ،جهان تنگ ،خدایا چه کنم
من و یک حوصله تنگ به اینها چه کنم
سنگ بر سینه زنم شیشهٔ دل میشکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چه کنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم با گوهر آبلهٔ پا چه کنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چه کنم
درد بیدردی چون یار دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چه کنم
من که چون گرد به هر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدره نشینان بسر جا چه کنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوهٔ بیجا چه کنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چه کنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چه کنم
سربرگ جدلم نیست چو با خلق کریم
نکنم گر به بد و نیک مدارا چه کنم؟...!
بی وفا هیچ یاد ما نکند
درد ما را داند و دوا نکند
هیچ کس را چو ما خدا دیگر
به چنین عشق مبتلا نکند
نو درآمد غمی، که دامن جان
همچو درد کهن رها نکند
هیچ بیگانه را خدا چون من
به چنین دردی آشنا نکند
مثل چوب خدا بوَد غم ما
که زند ضربت و صدا نکند
من به جان خواهم این غم و گویم
که خداش از دلم جدا نکند
بعد از این پند و وعظ در دل من
جایی از بهر خویش وا نکند
بگذر ای ناصح از نصیحت ما
این سخنها علاج ما نکند
بگذر از من، ترا به پیغمبر
من از او بگذرم؟ خدا نکند!
گفت «امّید» و باز هم گوید:
با وفا ترک بی وفا نکند...!