ای روح آفتاب چرا پا نمی شوی بانوی بو تراب چرا پا نمی شوی پهلوی منهم از خبر رفتنت شکست رکنم شده خراب چرا پا نمی شوی با قطره قطره اشک سلامت نموده ام زهرا بده جواب چرا پا نمی شوی خورشید لطمه دیده حیدر بلند شو بر جمع ما بتاب چرا پا نمی شوی رفتی و روی صورت خود را کشیده ای ای مادر حجاب چرا پا نمی شوی بی تو تمام ثانیه ها دق نموده اند رفته زمان بر آب چرا پا نمی شوی روی کبود تو به نگاهم اشاره کرد مردم از این خطاب چرا نمی شوی می میرد از تنفس دلگیر کوچه ها ای غنچه های ناب چرا پا نمی شوی
شاید او آمده و بار دگر برگشته وای بر حال من و تو که اگر برگشته
نصف یک روز در این شهر اقامت کرده سر شب آمده و وقت سحر برگشته
زانوی غم به بغل داشته در ندبه خویش گریه کرده است و با دیده تر برگشته
چقدر خون دل از دست من و تو خورده است با دو پیمانه از این خون جگر برگشته
از چه معلوم که این وقت که ما منتظریم چقدر آمده اینجا چقدر برگشته
شاید این مرد به کرات سفر کرده و باز طبق تشخیص خود او ز سفر برگشته
آه ای مرد جهان منتظر مقدم توست باز برگرد که امروز خطر برگشته
" نادر حسینی "
خدایا ! ببخشای مرا …
آنقدر که حسرت نداشته هایم را خوردم ، شاکر داشته هایم نبودم … خداوندا
نادانی دیروز ، شادی امروزم را گرفت !
نادانی امروزم را بگیِر تا شادی فردایم را از دست ندهم …