کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

درد گنگ...

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۵۵ ب.ظ
نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است



در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است


نمیدانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد



خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد



گهی در خاطرم می جوشد این وهم

ز رنگ آمیزی غمهای انبوه



که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه



فغانی گرم و خون آلود و پردرد

فرو می پیچدم در سینه تنگ



چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ



سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

نهان در سینه می جوشد شب و روز



چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگرسوز



پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه



چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه



درون سینه ام دردی است خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم




غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

>

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۲۰
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

نظرات  (۱)

۲۱ مهر ۸۹ ، ۰۷:۲۱ دوست و آشنای رفتنی شما
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .

گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .

حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی