چه سخن ها که نفهمید و نگفت . . .
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ
من چه دلخوش بودم
به نگاهی که دلش عمق نداشت.
با نگاهی بی عمق
عمق ناباوری ام را کاوید
از چه لذت می برد ؟
از کدامین آغوش
لحظه ای آرامش
- بی تفاوت می جست ؟
از چه رو با من ِ بیچاره سفرها می کرد
- تا ته ِ لحظه بیداد ِ همه احساسم ؟
چه سخن ها که لبخند زنی
در پس ِ خنده ی خشکیده به لب با من گفت !
چه سخن ها ز حضورِ من من و با یاد ِ همان زن می گفت !
چه سخن ها که نفهمید و نگفت !
او نگفت از نفس ِ گرم ِ دلم
او نگفت از من و از شادی ِ چشمان ِ ترم
- که به رویش خندید !
او فقط گفت نخند !
او فقط گفت سکوت !
او به من گفت که بیزارم من
از طنین صوتی
که ز لبهای ِ تو جاری گردد
- بشکند قفل سکوت !
او به من گفت مبادا خواهی
لحظه ای را تو به دلخواه خودت
در کنارم باشی !
دل من حوصله اش
خارج از حرف و نگاهی گرم است
سرزمین ِ دل من
سرزمین یخ هاست
و همان تکه بزرگی از یخ
-که به آن تکیه زدی-
او ، همان قلب من است
زمهریری که تو را سوزانده
آن ، همان نفس باد صباست:
- خبر عشق به معشوق بَرَد
من در این خانی سرد
کوله باری آتش
در پس ِ خنده ی خود آوردم
پا برهنه ، عریان
- من فقط گرم به مهمانی قلبش رفتم
من نمی دانستم
خانه اش سرزمین یخ هاست
من نمی دانستم
کوره ی زندگی اش
زمهریری دارد
که تن عریانم
کوله بارِ دل پر آتش من
- همه را سوزانَد !
من نمی دانستم
جنسِ او از من نیست
من نمی دانستم
دل بی رونق ِ او
آن ، همان تکه بزرگی از یخ
- همة هستیِ اوست
من به امیّد دل آتش خود
تن به یخ ها دادم
باورم بر این بود:
- گرمتر خواهم کرد ، سرزمین قلبش
من به گرمای دل خویش ، به عمق قلبش
- آتشی خواهم زد
من چه ساده ، عریان
دل به دنیای نگاهش دادم
آتشم گرم نکرد
ذوب نکرد !
دل او ، سردتر از دل این آتش بود
زمهریر نفسش آتشم را هم کشت !
دستهایم یخ زد !
کوله بارم یخ زد !
چه بگویم ، حتی
دل او هم یخ بست
- دل من در دل او -
او به دورم یخ بست !
پا برهنه ، عریان
من در این یخبندان
تک و تنها ماندم
اشکهایم یخ بست !
دانه دانه ، افتاد
روی یخهای دلش !
تق و تق افتادند
و دل من ترسید
- از سکوتی که شکست !
جایم اینجا تنگ است !
عمقِ اینجا سرد است !
من به آرامی زیر گوشش گفتم:
- که چه اینجا سرد است !
او سرم داد کشید !
و طنین آن داد
همه جا را لرزاند !
دل من ساکت شد !
دل من ساکت ماند !
خیره بر چشمش ماند !
او چه گفت ؟
او به فریاد چه گفت ؟
او به من گفت : برو !
- جای تو اینجا نیست !
دل من یخ زد و ماند !
سرِ جایش خشکید !
- و به اطراف نگاهی انداخت !
از کجا می بایست این ره ِ آمد را برگردد ؟
همه سویش یخ بود !
هر طرف رو می کرد
باد سردی نفسش را می کشت !
جای من اینجا نیست !
او خودش اینرا گفت !
چه کنم ، وای چگونه بروم ؟
آتشم در دل این تکه ی یخ
مرده و جان داده !
دلِ سرزنده و شادم را نیز
در میان یخها
گُم کرده !
من در این یخبندان
خسته و بی دل و سرد
از چه راهی بروم ؟
دلِ من زندانی ست !
مردِ من، در بگشای !
تکه ای از دل سردت را باز هم راه گُشا !
نه برای ماندن ، از برای رفتن
تکه ای از یخ قلبت بشکن !
دل من ترسیده
تنها مانده !
به دلم رحم بکن !
تکه ای از یخ اعماقت را باز گشا !
منِ خوش باور را
تو خودت راه نما !
خسته و بی دل و سرد
تو از این یخبندان
از دلت باز رهان !
دلِ من ترسیده است !
بر دلم رحم بکن !
به نگاهی که دلش عمق نداشت.
با نگاهی بی عمق
عمق ناباوری ام را کاوید
از چه لذت می برد ؟
از کدامین آغوش
لحظه ای آرامش
- بی تفاوت می جست ؟
از چه رو با من ِ بیچاره سفرها می کرد
- تا ته ِ لحظه بیداد ِ همه احساسم ؟
چه سخن ها که لبخند زنی
در پس ِ خنده ی خشکیده به لب با من گفت !
چه سخن ها ز حضورِ من من و با یاد ِ همان زن می گفت !
چه سخن ها که نفهمید و نگفت !
او نگفت از نفس ِ گرم ِ دلم
او نگفت از من و از شادی ِ چشمان ِ ترم
- که به رویش خندید !
او فقط گفت نخند !
او فقط گفت سکوت !
او به من گفت که بیزارم من
از طنین صوتی
که ز لبهای ِ تو جاری گردد
- بشکند قفل سکوت !
او به من گفت مبادا خواهی
لحظه ای را تو به دلخواه خودت
در کنارم باشی !
دل من حوصله اش
خارج از حرف و نگاهی گرم است
سرزمین ِ دل من
سرزمین یخ هاست
و همان تکه بزرگی از یخ
-که به آن تکیه زدی-
او ، همان قلب من است
زمهریری که تو را سوزانده
آن ، همان نفس باد صباست:
- خبر عشق به معشوق بَرَد
من در این خانی سرد
کوله باری آتش
در پس ِ خنده ی خود آوردم
پا برهنه ، عریان
- من فقط گرم به مهمانی قلبش رفتم
من نمی دانستم
خانه اش سرزمین یخ هاست
من نمی دانستم
کوره ی زندگی اش
زمهریری دارد
که تن عریانم
کوله بارِ دل پر آتش من
- همه را سوزانَد !
من نمی دانستم
جنسِ او از من نیست
من نمی دانستم
دل بی رونق ِ او
آن ، همان تکه بزرگی از یخ
- همة هستیِ اوست
من به امیّد دل آتش خود
تن به یخ ها دادم
باورم بر این بود:
- گرمتر خواهم کرد ، سرزمین قلبش
من به گرمای دل خویش ، به عمق قلبش
- آتشی خواهم زد
من چه ساده ، عریان
دل به دنیای نگاهش دادم
آتشم گرم نکرد
ذوب نکرد !
دل او ، سردتر از دل این آتش بود
زمهریر نفسش آتشم را هم کشت !
دستهایم یخ زد !
کوله بارم یخ زد !
چه بگویم ، حتی
دل او هم یخ بست
- دل من در دل او -
او به دورم یخ بست !
پا برهنه ، عریان
من در این یخبندان
تک و تنها ماندم
اشکهایم یخ بست !
دانه دانه ، افتاد
روی یخهای دلش !
تق و تق افتادند
و دل من ترسید
- از سکوتی که شکست !
جایم اینجا تنگ است !
عمقِ اینجا سرد است !
من به آرامی زیر گوشش گفتم:
- که چه اینجا سرد است !
او سرم داد کشید !
و طنین آن داد
همه جا را لرزاند !
دل من ساکت شد !
دل من ساکت ماند !
خیره بر چشمش ماند !
او چه گفت ؟
او به فریاد چه گفت ؟
او به من گفت : برو !
- جای تو اینجا نیست !
دل من یخ زد و ماند !
سرِ جایش خشکید !
- و به اطراف نگاهی انداخت !
از کجا می بایست این ره ِ آمد را برگردد ؟
همه سویش یخ بود !
هر طرف رو می کرد
باد سردی نفسش را می کشت !
جای من اینجا نیست !
او خودش اینرا گفت !
چه کنم ، وای چگونه بروم ؟
آتشم در دل این تکه ی یخ
مرده و جان داده !
دلِ سرزنده و شادم را نیز
در میان یخها
گُم کرده !
من در این یخبندان
خسته و بی دل و سرد
از چه راهی بروم ؟
دلِ من زندانی ست !
مردِ من، در بگشای !
تکه ای از دل سردت را باز هم راه گُشا !
نه برای ماندن ، از برای رفتن
تکه ای از یخ قلبت بشکن !
دل من ترسیده
تنها مانده !
به دلم رحم بکن !
تکه ای از یخ اعماقت را باز گشا !
منِ خوش باور را
تو خودت راه نما !
خسته و بی دل و سرد
تو از این یخبندان
از دلت باز رهان !
دلِ من ترسیده است !
بر دلم رحم بکن !
۸۹/۱۰/۱۶
دکتر شریعتی