کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

کـوچــه ی تنهـــــایـی

درویش کوچـــــــــه های تنهــــــــاییم ، کاسـه ی گـدایــی مـرا ، سکه ی نگـــاه تـو کـافـیــست...!

بگذار

تا درغـــــربت کـــــــــــوچه ام

کنارخـــــــطهای سیاه دفتـــــــــرم

به احترام قــــــــلب شـکستــــــه ام

بــــمیــــــــــرم ...!

************************
شعـــــــــر من کوچـــــــه پیچاپیچی است ؛

کوچــــــــــه باغیست که تنهـــــا یک شب !

تــــــــو از این کوچـــه گذشتی مغــــــــرور ؛

سـالهـــــــــا میـگـــــــــــــــــــــذرد ...

سالهـــــا در گـــــذر کوچـه نــــــــــگاه دیـوار!

دیده بـــــس رهگـــــــــذران را خامــــــــوش ...

دیده بـــــــــس رهگــــــذران را پــرشـــــــور ...

لیک ای رهگــــــــذر یک شبه ی " کـوچـه تـنـهـــایـــی " من

جـــــای پای تـــــو در این کوچــــــــــــه بجا مانده است...!


************************

بایگانی
آخرین مطالب

چه سخن ها که نفهمید و نگفت . . .

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ

من چه دلخوش بودم

به نگاهی که دلش عمق نداشت.

با نگاهی بی عمق

عمق ناباوری ام را کاوید

از چه لذت می برد ؟

از کدامین آغوش

لحظه ای آرامش

- بی تفاوت می جست ؟

از چه رو با من ِ بیچاره سفرها می کرد

- تا ته ِ لحظه بیداد ِ همه احساسم ؟

چه سخن ها که لبخند زنی

در پس ِ خنده ی خشکیده به لب با من گفت !

چه سخن ها ز حضورِ من من و با یاد ِ همان زن می گفت !

چه سخن ها که نفهمید و نگفت !

او نگفت از نفس ِ گرم ِ دلم

او نگفت از من و از شادی ِ چشمان ِ ترم

- که به رویش خندید !

او فقط گفت نخند !

او فقط گفت سکوت !

او به من گفت که بیزارم من

از طنین صوتی

که ز لبهای ِ تو جاری گردد

- بشکند قفل سکوت !

او به من گفت مبادا خواهی

لحظه ای را تو به دلخواه خودت

در کنارم باشی !

دل من حوصله اش

خارج از حرف و نگاهی گرم است

سرزمین ِ دل من

سرزمین یخ هاست

و همان تکه بزرگی از یخ

-که به آن تکیه زدی-

او ، همان قلب من است

زمهریری که تو را سوزانده

آن ، همان نفس باد صباست:

- خبر عشق به معشوق بَرَد

من در این خانی سرد

کوله باری آتش

در پس ِ خنده ی خود آوردم

پا برهنه ، عریان

- من فقط گرم به مهمانی قلبش رفتم

من نمی دانستم

خانه اش سرزمین یخ هاست

من نمی دانستم

کوره ی زندگی اش

زمهریری دارد

که تن عریانم

کوله بارِ دل پر آتش من

- همه را سوزانَد !

من نمی دانستم

جنسِ او از من نیست

من نمی دانستم

دل بی رونق ِ او

آن ، همان تکه بزرگی از یخ

- همة هستیِ اوست

من به امیّد دل آتش خود

تن به یخ ها دادم

باورم بر این بود:

- گرمتر خواهم کرد ، سرزمین قلبش

من به گرمای دل خویش ، به عمق قلبش

- آتشی خواهم زد

من چه ساده ، عریان

دل به دنیای نگاهش دادم

آتشم گرم نکرد

ذوب نکرد !

دل او ، سردتر از دل این آتش بود

زمهریر نفسش آتشم را هم کشت !

دستهایم یخ زد !

کوله بارم یخ زد !

چه بگویم ، حتی

دل او هم یخ بست

- دل من در دل او -

او به دورم یخ بست !

پا برهنه ، عریان

من در این یخبندان

تک و تنها ماندم

اشکهایم یخ بست !

دانه دانه ، افتاد

روی یخهای دلش !

تق و تق افتادند

و دل من ترسید

- از سکوتی که شکست !

جایم اینجا تنگ است !

عمقِ اینجا سرد است !

من به آرامی زیر گوشش گفتم:

- که چه اینجا سرد است !

او سرم داد کشید !

و طنین آن داد

همه جا را لرزاند !

دل من ساکت شد !

دل من ساکت ماند !

خیره بر چشمش ماند !

او چه گفت ؟

او به فریاد چه گفت ؟

او به من گفت : برو !

- جای تو اینجا نیست !

دل من یخ زد و ماند !

سرِ جایش خشکید !

- و به اطراف نگاهی انداخت !

از کجا می بایست این ره ِ آمد را برگردد ؟

همه سویش یخ بود !

هر طرف رو می کرد

باد سردی نفسش را می کشت !

جای من اینجا نیست !

او خودش اینرا گفت !

چه کنم ، وای چگونه بروم ؟

آتشم در دل این تکه ی یخ

مرده و جان داده !

دلِ سرزنده و شادم را نیز

در میان یخها

گُم کرده !

من در این یخبندان

خسته و بی دل و سرد

از چه راهی بروم ؟

دلِ من زندانی ست !

مردِ من، در بگشای !

تکه ای از دل سردت را باز هم راه گُشا !

نه برای ماندن ، از برای رفتن

تکه ای از یخ قلبت بشکن !

دل من ترسیده

تنها مانده !

به دلم رحم بکن !

تکه ای از یخ اعماقت را باز گشا !

منِ خوش باور را

تو خودت راه نما !

خسته و بی دل و سرد

تو از این یخبندان

از دلت باز رهان !

دلِ من ترسیده است !

بر دلم رحم بکن !
بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comبهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comبهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۰/۱۶
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ banoo Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

نظرات  (۱)

۱۹ دی ۸۹ ، ۰۶:۱۲ دوست و آشنای رفتنی شما
در زندگی طوری باش که: آنان‌که خدا را نمی‌شناسند، تو را که می‌شناسند، خدا را بشناسند!

دکتر شریعتی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی