آه آخر. . . !
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۲۶ ق.ظ
دل عبادت می کند عشق تو را، این عبادتگاه را از من نگیر
مقصدم با تو سعادت می شود، انتهای راه را از من نگیر
آتش سوزان قلبم دیدی و ، با رقیبم گفتی و خندیدی و
من دلم خواهد که مال من شوی، این دل خودخواه را از من نگیر
روزه دار ماه رخسار تو ام،چشم دل هر شب به سوی آسمان
طاقتم سر شد خداوندا دگر، رویت این ماه را از من نگیر
حرف مردم شد برایت باوری، بی گنه بر پای دارم می بری
یک کلاغ و چل کلاغ دشمنان ، کرده کوهی کاه را ، از من نگیر
بازی حکم دل است و آس دل، دست دلدار من افتاده کنون
حاکم بیدل شدم یارب خودت، بی بی این شاه را از من نگیر
روزگار از من گرفتی آرزو، کرده ای با مرگ جانم روبرو
این دم آخر که تسلیمت شدم ، لااقل این آه را از من نگیر . . .
" یزدان صلاحی "
مقصدم با تو سعادت می شود، انتهای راه را از من نگیر
آتش سوزان قلبم دیدی و ، با رقیبم گفتی و خندیدی و
من دلم خواهد که مال من شوی، این دل خودخواه را از من نگیر
روزه دار ماه رخسار تو ام،چشم دل هر شب به سوی آسمان
طاقتم سر شد خداوندا دگر، رویت این ماه را از من نگیر
حرف مردم شد برایت باوری، بی گنه بر پای دارم می بری
یک کلاغ و چل کلاغ دشمنان ، کرده کوهی کاه را ، از من نگیر
بازی حکم دل است و آس دل، دست دلدار من افتاده کنون
حاکم بیدل شدم یارب خودت، بی بی این شاه را از من نگیر
روزگار از من گرفتی آرزو، کرده ای با مرگ جانم روبرو
این دم آخر که تسلیمت شدم ، لااقل این آه را از من نگیر . . .
" یزدان صلاحی "
۸۹/۱۰/۲۹
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد