شمع جان . . .
يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۹، ۱۲:۰۲ ب.ظ
شمع جان می سوزد امشب شاهدش پروانه کو
شرح هجرانی ز سوز دل بگویم مو به مو
آسمان دل کنون تاریک و بی نور ای دریغ
ماهتابی کو برایش چهره آرد نو به نو
سرخی مشرق چو خون دل ز هجر یار بود
آفتابی کو برآید از دو مشرق رو به رو
صبح مشتاقان ز نور آفتابی روشن است
کو چنین خورشید تابان بهر جانم سو به سو
پرده پوشی راه و رسم هر چه زیباروی بود
هر چه گویی «لَن تَرانی» من به سویت دو به دو
عاشقان را توشه باید در ره دلدادگی
سالها این توشه باید جمع کردن جو به جو
دیده خواهم بینمت ای شمع جمع عاشقان
گر چه سوزد دیده گردم راهجویان کو به کو
شرح هجرانی ز سوز دل بگویم مو به مو
آسمان دل کنون تاریک و بی نور ای دریغ
ماهتابی کو برایش چهره آرد نو به نو
سرخی مشرق چو خون دل ز هجر یار بود
آفتابی کو برآید از دو مشرق رو به رو
صبح مشتاقان ز نور آفتابی روشن است
کو چنین خورشید تابان بهر جانم سو به سو
پرده پوشی راه و رسم هر چه زیباروی بود
هر چه گویی «لَن تَرانی» من به سویت دو به دو
عاشقان را توشه باید در ره دلدادگی
سالها این توشه باید جمع کردن جو به جو
دیده خواهم بینمت ای شمع جمع عاشقان
گر چه سوزد دیده گردم راهجویان کو به کو
۸۹/۱۱/۰۳
پرنده مردنی است
آنگاه که در اوج
آرزوهای بر باد رفته رو
می بینی