سردار قصه های قشنگ من . . .
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۸۹، ۰۱:۳۳ ب.ظ
میخواست اتفاق بیفتد بعد ، تا اوج عشق همسفرم باشد
میگفت اگر قرار به نابودیست ، بگذار دست تو تبرم باشد
میخواستم عروس غزل باشم ، مفعول فاعلات مفاعیلن
گاهی که وزن و قافیه بر هم ریخت ، عشق آن هجای بیشترم باشد
من مؤمنانه دل به دلت دادم ، دیدی تمام خواسته ام این بود
عمری به پای عشق تو بنشینم ، تا سایه ات به روی سرم باشد
تاریخ و آن حکایت تکراری ، یک زن که باز روی خودش خط زد
هر چند بی حضور تو خواهم مُرد ، از حق خویش میگذرم باشد
سردار قصه های قشنگ من ، دستی تکان بده و خدا حافظ
بگذار داغ چشم غزل ریزت ، تا روز مرگ بر جگرم باشد
" مهناز فرهودی "
۸۹/۱۱/۱۶
ساقه احساسمان خشکیده است / زخم ها از باد و طوفان خورده ایم