عنکبوتی که مرا در خفقان پیچیده . . .
شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۳۸ ق.ظ
گاه. . . از دیدن هر چیز دلم می گیرد
از نگاه به خودم نیز دلم می گیرد
عنکبوتی که مرا در خفقان پیچیده . . .
آخ. . . از سینه ی لبریز دلم می گیرد
یاد و بودی که فقط رنج برایم دارد
از شب خاطره انگیز دلم می گیرد
کرم شب تاب فراری شده از شبهایم
ماه پر حادثه برخیز دلم می گیرد
حال و روزی که فقط جغد از آن خشنود است
از غم دلهره آمیز دلم می گیرد
درد و غم از درو دیوار زمان می بارد
خسته از هق هق ِ یکریز دلم می گیرد
دست بردار تو از کشتن مردم یک دم . . .
از تو و خنجر ِ چنگیز دلم می گیرد
این همه عاشق دل سوخته را چون منصور. . .
بر سر دار نیاویز دلم می گیرد
چشمهایم به تو گفته است مگر این را که . . .
از من و فاجعه بگریز ، دلم می گیرد
که تو رفتی و نماندی نفسِ آخر را . . .
این چه رسمیست بپرهیز دلم می گیرد
" سید مهدی نژاد هاشمی (م. شوریده )"
۹۰/۰۲/۱۰
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم