درگیــــر ِ واژه هـــای لعـنتــی...
درگیــــر ِ واژه هـــای لعـنتــی...
گرچه سکوت بلندترین فریاد عالم است
ولی گوشم دیگر طاقت فریادهای تو را ندارد کمی با من حرف بزن..!
تـو را
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست
رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع
لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست
تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ... !
" هوشنگ ابتهاج "
مردمِ چشمم میان چشم مردم مانده است
آنقدر من جستجو در بین مردم کرده ام
آری آری پرگرفتی از حصار تنگ ما
پشت پرچین دلت بیهوده گندم کرده ام
واژه در اندیشه ام پیوسته در جا می زند
لب ندارد خامهء شعر تلاطم کرده ام
مثل یک آیینه لالم در بیان حس خود
بس که با دیوار بی نجوا تکلم کرده ام
آن زلال شیشه ام من رو بروی دستها
سنگ دارد می رسد اما تبسم کرده ام
ای امید ابری من ! پلک خود را باز کن
من خودم را در شب چشمان تو گم کرده ام ...!
" فرهاد صفریان "